Русские видео

Сейчас в тренде

Иностранные видео


Скачать с ютуб شیخ صنعان : داستانی از منطق الطیر اثر عطار نیشابوری в хорошем качестве

شیخ صنعان : داستانی از منطق الطیر اثر عطار نیشابوری 10 месяцев назад


Если кнопки скачивания не загрузились НАЖМИТЕ ЗДЕСЬ или обновите страницу
Если возникают проблемы со скачиванием, пожалуйста напишите в поддержку по адресу внизу страницы.
Спасибо за использование сервиса savevideohd.ru



شیخ صنعان : داستانی از منطق الطیر اثر عطار نیشابوری

حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز   / deeppodcastiran   ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ :music by @incompetech_kmac Kevin MacLeod @ScottBuckley under Creative Commons Attribution: https://creativecommons.org/licenses/... ______________________________________________________________ اگر طراح هر کدام از طرح‌های استفاده شده در این ویدئو رو میشناسید یا خودتون طراح آثار هستید، به ما ایمیل بزنید تا اسمتون رو به عنوان طراح اعلام کنیم. If you own any of the arts that we used in this video, or you know the artist of any of them, please contact us via email to give you the credit. [email protected] شیخ صنعان – منطق الطیر – عطار نیشابوری شیخ صنعان پیرِ پرهیزکاری بود. پنجاه سال به زیارت حج رفته بود و مقیمِ مکه بود. کلی شاگرد و مرید هم اطرافش بودن و همه شاگردان ارادتِ ویژه‌ای به شیخ صنعان داشتن. شیخ چند شبی بود که خوابهای عجیبی میدید. در خواب دیده بود به روم سفر کرده و به یک بتِ بزرگی سجده میکنه. شیخ پریشون شده بود و نمیدونست تعبیر این خواب عجیب و غریب چی میتونه باشه. تصمیم گرفت رهسپارِ روم بشه. با خودش گفته بود حتما پرودگار برای من مقدر کرده که به روم برم و اگر نرم از دستور خدا سرپیچی کردم. شیخ داستانِ سفر رو به مریدان میگه، تعدادی از مریدان هم با شیخ همسفر میشن و همه‌گی به سمت روم به راه میافتن. وقتی کاروان به روم رسید، همه‌گی محو آثار فاخر در این امپراتوری شدن، اما چشمان شیخ جذبِ چیزِ دیگه‌ای شده بود. چیزی که مریدان فکرش رو هم نمیکردن. شیخِ پیر، چشمش به یک دختر جوان افتاد که در زیبایی مانند نداشت. همون لحظه دختر هم روش بر گردوند و به شیخ نگاه کرد. شیخ آنچنان آتشی بر دلش افتاد که خودش رو باخت. اون روز گذشت و روزهای دیگه هم سپری شد، اما شیخ در آتشِ عشقِ این دختر میسوخت. دختری که کافر بود و به خدا و پیغمبر اعتقادی نداشت. مریدان به حالِ زارِ شیخ نگاه میکردن و افسوس میخوردن، از دارو و دوا گرفته تا دعا و پند و اندرز، هیچکدوم بر شیخ کارساز نشد که نشد! شیخ بدجوری عاشقِ این دختر شده بود. شیخ حتی یک ساعت هم نمیتونست بخوابه و شبها تا صبح بیدار میموند و به یک جا زل میزد. رفت عقل و رفت صبر و رفت یار این چه درد است این چه عشقست این چه کار؟ مریدان دورش جمع شدن و هر کدوم پند و اندرزی میدادن تا شیخ رو سرِ عق بیارن. اما شیخ با قدرت سخنوری‌ای که داشت جوابِ تک تکِ مریدانش رو میداد. شیخ دیگه دلش طاقت نیاورد و به سمت محله دختر به راه افتاد. همونجا روی زمین نشست و با سگ و گربه های محل، همنشین شده بود. دختر چند باری از کنارِ شیخ رد شده بود اما دلیلِ این کار رو نمیدونست. در نهایت دختر به شیخ گفت: «تو زاهد بزرگی هستی، تا به حال دیده نشده مسلمانان به محلِ کافران برن. تو هم دست از اینکار بردار به نزدِ مریدانت برگرد.» شیخ در جواب گفت که عاشق دختر شده و تا زمانیکه به مرادِ دلش نرسه از این محل بیرون نمیره. دختر با عصبانیت به شیخ جواب داد: « الان وقتِ کَفَنِت رسیده پیرِ مرد خرفت! با این سن و سال حرف از عشق و عاشقی میزنی!» شیخ از سرزنش دختر، دلسرد نشد و همچنان پای حرفش ایستاد. دختر چند تا شرط جلوی پای شیخ گذاشت. گفت قبل از هر چیزی باید دست از اسلام بشوری و دین و مذهبت رو بذاری کنار. شیخ مدت کوتاهی فکر کرد و بعد هم قبول کرد و دین و مذهب رو گذاشت کنار. بعد هم از شیخ دعوت کرد که مشروب بخوره و دست از ایمانش برای همیشه بر داره. دختر شیخ رو به یک میکده برد و خودش با دستاش یک جامِ شراب به شیخ تعارف کرد. شیخ که دیگه کنترلش دستِ خودش نبود با اشتیاق جام رو از دستِ دختر گرفت و سر کشید. عشق و شراب چنان شیخ رو مست کرد که هر چه از دین و ایمون میدونست از یاد برد و جز عشق دلبر چیزِ دیگه‌ای در دلش نبود. شیخ گرمِ این عشق شده بود، دستانش رو باز کرد که به دورِ گردن دختر بندازه اما دختر شیخ رو از خودش روند. دختر گفت هنوز زوده که به من دست بزنی. باید با من به بتکده بیای و رسما بت پرست بشی اگر غیر از بخوای، میتونی برگردی پیشِ مریدانت. شیخ که مستِ عشق شده بود قبول کرد و به یک بت بزرگ سجده کرد. دختر از این کرده شیخ خوشحال شد و گفت: حالا یار من هستی و میتونی دستت رو بندازی دور گردنم. سایر بت پرستان که دیده بودن چطور یک شیخ بزرگِ مسلمان رو به آیین خودشون درآوردن، از این قضیه خیلی خوشحال شدن و از اونجایی که رابطه خوبی با مسلمان ها نداشتن این حرکت رو یک پیروزی بزرگ میدونستن. شیخ همه چیز خودش رو در این دختر جوان میدید. شیخ به دختر گفت: پنجاه سال و دین و ایمونم رو بوسیدم و گذاشتم کنار تا فقط با تو باشم. اما هنوز از من دوری میکنی؟ چه زمانی قراره با هم زیرِ یک سقف زندگی کنیم؟ دختر به شیخ گفت: ای پیرِ دلداده، زندگی با من خیلی خرج داره و تو هم به نظر فقیر میرسی. اگه میخوای با من ازدواج کنی باید کلی سیم و زر فراهم کنی شیخ به دختر گفت: اینهمه برای به دست آوردنت تلاش کردم و از همه چیزم گذشتم، تمامی مریدانم رو از دست دادم اما باز هم داری جلوی پای من سنگ میندازی! دختر دلش به حالِ شیخ سوخت و گفت: حالا که سیم و زر نداری یک راهِ ساده جلوی پات میذارم. تو میتونی خوکبانِ من باشی از خوک های من نگهداری کنی. اگه خوب این کار رو انجام دادی، سالِ دیگه همین موقع باهات ازدواج میکنم. یکی از مریدان که هنوز به شیخ علاقه داشت، آخرین تلاش های خودش رو کرد. اون به شیخ گفت: هر چه فرمان بدی اطلاعت میکنم، یا با ما بیا و دست از کارها بردار یا من هم مثلِ تو، ترک دین و ایمون میکنم و کنارت میمونم و از خوکها نگهداری میکنم. شیخ گفت: به دردِ عشق دچار نشدی که ببینی چطور دارم میسوزم. شما بر گردید به زندگیتون برسید، هر کسی هم سراغ من رو گرفت واقعیت رو بگید. که شیخ عاشق دخترِ کافری شد و دین و ایمونش رو از دست داد.

Comments